بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

بهترین دختردنیا

بهیناوشاهکارهاش

کلانقاشی رودوست داری والبته جدیدا هرجایی دوست داری نقاشی بکشی به غیراز تابلو وکاغذاینم مدرک جرم... فدایه نقاشی هات بشم من  فدایه شمابشم من دخملیم  امروز خونه مادریک شیرکشیدی خیلی قشنگ واسش یال گذاشته بودی وگوش هاش روهم بالای سرش کشیده بودی  یادم باشه ازش عکس بگیرم بگذارم خیلی قشنگ کشیده بودی نقاش کوچولویه من دوست دارم تواتاق بودم دیدم صدات نمیادحدس زدم داری دسته گل به آب میدی اومدم دیدم بله موهات روچیده بودی ولی خودت هم جاخورده بودی تامن رودیدی گفتی می خواستم کاغذروقاچ کنم حالاموندارم ....بعدواست توضیح دادم که اشکالی نداره دوباره بلندمیشه وگفتم دیگه اینکاررونکنوقربونش برم گفت قول میدم مامان ببخشید. ...
17 دی 1393

بهیناوآواسیتی سنتر

چندباری خاله مهرنازمهربون گفته بودببریمتون سیتی سنتروجورشدورفتیم خیلی هم خوش گذروندیم اینجادوتایی الکی نشسته بودین وقتی که دموبازی می اومدیکجوری ژست می گرفتین انگارکه واقعی رانندگی می کنید ...
17 دی 1393

بدون عنوان

صبح ها که ازخواب بلندمیشی اول ازهمه میگی مامان بابام کجاس؟ رفته سرکار نه چرامیره شوخی می کنی خونه اس نه مامان جان راست میگم رفته سرکارعصرمیاد..... یک ربعی مراسم عذاداری داریم تابالاخره شمامتقاعدمیشی یک وروجکی هستی دیدنی عاشقه بچه هایی همش دوست داری یک جایی باشی برازبچه کلی باهاشون سرگرم میشی بعضی شبها اصرارداری حتماباباواست قصه بگه بخوابی قربونت برم بهت میگم باباخسته اس من واست میگم میگی آخه دوستش دارم دوباره نیستش دوباره....فکرکنم همش اصلا کاره.....فدایه این زبونه شیش متری بشم من دیروز دعوات می کردم که من چندباربگم مدادنکن تودهنت ناراحت شدی میگفتی اصلاکاشکی خونه خاله عاطفه نزدیک بوداتفاقا خیلی هم بامن دوست بود نششتیم تو...
17 دی 1393

سفر به شمال

داستان ازاونجایی شروع شدکه به همراه دایی محسن وخاله مهسا رفتیم که بریم تهران که بعدهمراه خاله عاطفه وعمومحمدبریم رامسر توی راه یک جعبه شیرینی گذاشته بودیم بشته شیشه داشتیم میرفتیم شماهم توچرت بودی یک دفعه جعبه خوردتویه سرشماباحالتی عصبی جعبه روبرت کردی و گفتی اههههههههههههههه  ماچهارتاهم که مرده بودیم ازخنده قیافه خیلی خنده داربود انگارکه چرتت باره شده بود  دیگه شدسوژهتاخوده تهران هرچی میشدمیگفتیم اهههههه اصفهان که خوابیدی قم بیدارشدی وقتی هم رسیدیم خونه خاله یک بچه گربه دم خونشون بود خیلی هم لیم بود باباوشماهم کلی باهاش بازی کردین  شمامیگفتی مامان چرافرارنمی کنه ..........فکرکنم خیلی شجاعه...قربونه اون تفکراتت...
7 دی 1393
1